شده یک روز از خواب بلند شوی و با خودت فکر کنی این ؛ آخرین روز یا هفته از زندگیِ توست ؟ اگر واقعا همینگونه بود ، چه می کردی ؟ این واپسین روزهای باقی مانده را به غصه خوردن تلف می کردی ؟ یا حرصِ دنیا و آدم ها را می خوردی ؟ یا که مسائل و اتفاقاتِ ریز و درشتِ روزهای رفته یا نرسیده را در ذهنت حلاجی می کردی تا دلیلی برای لذت نبردن از زندگی ات پیدا کنی ؟
قطعا نه !
تو اگر می دانستی زمانِ زیادی نداری ؛ تمام جزئیاتِ زندگی برایت لذت بخش می شد و هرثانیه حریص تر می شدی به زندگی کردن و زیبایی های جهان را فهمیدن ! و تلاش می کردی "به اندازه ی یک طلوع ، بیشتر نفس بکشی ، به اندازه ی یک آرزو ، بیشتر زنده باشی و به اندازه ی یک هدف ، بیشتر زندگی کنی ... " و درک می کردی تفاوت عمیقِ میانِ زنده بودن و زندگی کردن را ...
همه ی ما نیاز داریم هر از گاهی چشم وا کنیم و احساس کنیم که شاید امروز آخرین فرصتِ زیستنِ ما در این جهان باشد ،
اینگونه شاید روزهای بیشتری را زندگی کردیم و زمانِ بیشتری برای پیدا کردنِ جزیره ی آرام و دنجِ فراسوی باورهایمان گذاشتیم ،
اینگونه شاید کیفیتِ زیستمان را به کمیتش ترجیح دادیم ...
از بیمارِ سرطانیِ غمگینی شنیدم که می گفت حاضر است فقط یک ساعت
زنده باشد ، اما بدون دغدغه ، اما بدون بیماری ...
ما را بگو که چه ناشیانه لحظه ها را به کامِ خودمان زهر می کنیم و برای ذهن و روانمان ، اندوه و دغدغه می تراشیم !
#نرگس_صرافیان_طوفان
...